حتی گوشه ای از امتداد نگاهت را 

به بی دوام ترین عبور رهگذر مبند 

سایه حضورت کافیست 

تا 

طوفانی کند دریای تردیدش را 

تو همان افق هستی که نور میبارد 

و او نشسته در شب تشنه... 

فاصله بین تردید و بی گدار کوتاه است 

هوش دار 

<افسانه> 

گفتی قرارمان یک نبض مانده به بی قراریت 

و یک ستاره تا طلوع سایه تنهایی 

سبد را بردار و منتظر باش 

حال... 

در آغوش بیقراری و تنها 

و سبد پر از حسرت یاس 

چیدنت را منتظرم 

<افسانه>

باران من اشکهایم 

اشکهایم.آیینه تمام نمای دردهایم 

دردهایم چشمانی غیر 

چشمانم دریچه ای به خاک وجودم  

و از خاک وجودم 

درخت بیدی را در پی رسیدن به آرامش 

باغبانی دانا را نیاز است 

<افسانه>